پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶  

باور چیزهایی که دارد اتفاق می افتد از افتادنشان سخت تر است انگار
کاش سینه ام برای همه زمان هایی که باید مرور شوند جا داشته باشد
چشمم روشن شده امشب
به بودنها
و به نبودنهایی که دلگیرم می کند
هنوز چشمهایت در آب می خندد بانو
اما شاکرم...
به چیزی که هست و مطمئنم می کند؛
چیزی که ته دلم را آرام نگه می دارد وسط همه ی همهمه های انفجاری؛
چیزی که معبد همه خواستن هایم شده حالا
و نامش نجوای چشم های مضطربم
هنوز نفسهایم به نفسهای مردی زنده است
حالا نه،
حالا وقت نااميدي هاي من نيست
حالا مي خواهم همچنان مطمئن باشم كه همه چيز درست مي شود
كه همه چيز از اول نوشته مي شود
كه همه چيز همچنان دوست داشتني مي ماند
حالا نه
حالا دلم اضطراب هاي تند نعنایی نمي خواهد
حالا دلم غم های کوتوله زشت نمی خواهد
حالا آرامش مي خواهم
خيلي مانده است تا شايد پرتگاه
خيلي مانده است تا شايد سكوت
تا شايد دروغ
تا شايد اندوه
نه، حالا نه
من هنوز هم اميدوارم
هنوز هم مطمئن
هنوز هم ايمان دارم به ايمانم
من دعاي بلند بلندِ پروانه اي را مي خواهم براي آرزوهايم
آهاي پروانه ها ...
بیست و نه بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش

   [ POSTED (1) comments  @ Maryam ۱۲:۰۷ بعدازظهر ] [ ]



   سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۴  

با من نگاهی بیشتر

با امروز بیست سالی می شود که تمنای نگاهت ورد زبان روزها و رویای رنگی خوابهایم شده
بیست سااااااااااااال زیر سایه ات زندگی کردن کم نبود
بیست ساااااااااااال گرم شدن زیر آفتاب ابری ات کم نبود
بیست سااااااااااال انتظارت کم نبود
با این که این بیست سال در برابر انتظار هزار و صد و هفتاد ساله تو ناقابل است، اما نمی دانی برای من چه سان سخت و دیر گذشته است.
امشب بیست شمع به یمن بیستمین سال و ان شاءالله که ان شاءالله آخرین سال انتظار در دلم برایت روشن می کنم و قول می دهم که نه، سعی می دارم به ملک شیطان بیچاره تجاوزی نکنم که نکند شتاب نفسهای وامانده اش شمع هایم را فوت کند
از این رو که عهد کرده ام تا روزی که بیایی همه شمع های هرساله ام را روشن نگه می دارم و تو که آمدی بشماری سالهای ندیدن و انتظارم را
و فوتشان کنی
و خاموش شود آتشی که به جانم افتاده است
در شادی امشبم انگشتان لرزان و دل بی تاب و چشمهای خیس و امیدوارم گواهی این تمناست که در بهار جدید
با من نگاهی بیشتر
که دلواپسی عبور از مرز نگاهت شکنجه ام می دهد
دلواپسی مکث نگاهت در توقف های پلک زدن شکنجه ام می دهد
دلواپسی گم ماندن موجودی کوچکم در پهنه وسیع نگاهت شکنجه ام می دهد
و دلواپسی مردن خارج از سیطره نگاهت زنده به گورم می کند
...
نخند به دلواپسی هایم که من
معتاد نگاه تو ام
و بی قراری جمعه هایم تنها محرکه طپش های قلب بازیگوشم
با من نگاهی بیشتر
که من خواب تملک نگاه تو را دیده ام و در کودکانه ترین رویاهای خیالی ام شلاق غیرت به صورت رقیب نواخته ام
یکی هم اینطور مثل من، مگر چه می شود
آن همه عاشق یکنواخت و خسته کننده، ملال آورند
بی سروپایی مثل من را چوب بی اعتنایی زدن چاره نیست
با من نگاهی بیشتر
تنها چاره این است_ بسیار ساده _ که من فریب نگاهت را چون کودکی نادان باور خواهم کرد
فریب نگاه خالی ات را از این مست نااهل دریغ نکن
که من در آغاز بهار جدید زندگیم فقط همین را از تو می خواهم
مهدی ام!
با من نگاهی بیشتر
...با من

1/6/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۱:۵۷ قبل‌ازظهر ] [ ]



   چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴  

میلاد فاطمه و روز فاطمه

چند روزی بیشتر نمی گذرد از روز آخر مدینه که با بغض و آه غربت، دلکم را پشت در خانه ات جا گذاشتم به امیدی که تعبیر شود این گفته که چیزی را در جایی جا بگذاری، به آنجا باز خواهی گشت
و او ماند تا فاطمیه دیگر
.و من تنها آمدم
می دانم که امشب او از من شادمان تر است که شاید در جشنی که یوسفت به یمن میلادت در خانه ات به پا کرده است دعوت شده باشد
امشب عزیزانت همه در مدینه جمع اند، حتی محسن کوچکت
خوشا بحال دلم
خوشا بحالش
و من فقط و فقط میان شادی امشبش به خاطرش خواهم آورد که تو را لحظه ای بر بالین مادری بکشاند که امروز و امشب بیمار است و
...خانه اش بی حضور او تاریک
فاطمه خوبم، مادر مهربانم، برایم بمان

4/5/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۹:۴۱ بعدازظهر ] [ ]



   چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۴  

و فردا مدینه...

گه همچو باز آشنا در دست تو پر می زنم

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

...

14/4/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۲:۰۶ بعدازظهر ] [ ]



   چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۴  

از امروز: بی پناه*

!تو، از من می گریزی
و من در غربتی تلخ، های های گریه می کنم
!اما کسی را مجال دیدن گریه من نیست
من با خویشتن و بی حضور همه است که می گریم
بر زخم هایی که بر بال احساس خویش زده ام
بر عشق نابی که از کف داده ام
!و بر گریزی که تو از من داشته ای

برای شرح عشق تو
به دشتی سرشار از واژگان بکر نیاز داشتم
واژگانی با چنان بار سنگینی از محتوی
که بتوانند ثقل شیدایی مرا تاب آورند
که مرا بال و پر پرواز دهند
که بتوانم پله پله بر آنها رو به ملکوت بروم
تنها در جاری شدن است که من معنی می دهم

باید حرکت کنم
باید راه بیفتم
فردا سپیده دمان حرکت خواهم کرد
،و تو
و تو، آه خواهی کشید
حس خواهی کرد که گلبرگ های عاطفه های گم شده ات
سرشار از طراوت یادهای من اند
و خوب که بیندیشی
،خواهی دید که من
.هنوز هم بوی عشق می دهم


یادگاری روزی که انگشت کوچکت را در انگشت کوچکم حلقه کردی *
و با من تکرار کردی که
............ قهر قهر قهر تا روز قیامت


7/4/83

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۳:۴۳ بعدازظهر ] [ ]



   پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴  

...سه شنبه ای

امروز دلم سخت گرفته است و هوایش بس ابری و طوفانی ست
رویاهای تکراری و آرزوهای بیهوده زیادی در قفسه سینه ام جمع شده و قلبم سمفونی مشوشی را چون دریایی طوفانی برگزیده است
تنها و غریب در حاشیه خیابان تولد _ مرگ و برکنار جدولهای اجبار و اختیار، تقدیر و سرنوشت و بر در کلبه محقر زندگیم نشسته ام و به قطار قراضه از راه مانده خویش می اندیشم
چقدر خوب من از راه مانده ام و چه بی جهت گاه خاموشم و گاه هلهله کنان، گهی کویر و گاه باران و همیشه در اوهام
از سکوت و هیاهوی مبهم خویش سرگشته و حیرانم، ابرهای غم گرفته آسمان تیره دلم خیال باریدن ندارد و انتظاری نامعین و بی پایان ساحل چشمانم را به بازی گرفته است
غروب شده...نوای دیگری میزنم برای منم
ای من! ای من عزیز همدرد دردساز من
بلند شو...خیلی زیاد در خوابی و از بس که روزها را در خواب می گذرانی شبهایت به بی خوابی می گذرد
نمی شنوی؟
اجیبُ دعوه الداع اذا دعان
اما خدایا با این همه، من بال و پر سوخته ام
من بال و پر بریده ام و حالا که تو در قفس را گشوده ای من نمی توانم پرواز کنم
با اینکه دلم سخت بهانه تو را دارد
به قصد قربت یا علی ای می گویم
دلم از شوق پرواز می لرزد و شتاب سمند برای رساندن من کم است و من بال میخواهم... بال به جای چیزی شبیه اسب
به دهکده ای میرسم که حالا افتخار بنای مسجدی و حضور هزاران دل عاشق را دارد
که حالا نام کوچک جمکرانش، امپراطوری عشق و انتظار گردیده است
و من هم آمده ام تا در آشیانه مهدی برای خود خانه ای بسازم تا بتوانم آفتاب را هجایی کنم و آب را تفسیری
خم می شوم، از بس که شرمنده ام روی بلند شدن ندارم...همیشه هم از بی دعوت به جایی رفتن بیزار بودم و حالا مرتب فکر میکنم که کدام لحظه بود که مرا دعوت کردند؟...به یاد نمی آورم
بی مهابا بلند می شوم، چشمانم فقط به آن گنبد فیروزه ای دوخته شده و انگار که او روی آن نشسته و به این فوج فوج پرنده منتظرش لبخند می زند
روبروی محراب می ایستم
آقای حی و حاضرم! مولا! می شنوی؟
غریب ترین مهمان این کره خاکی سوی تو آمده
او که هیچ تخمی نکشته و حاصلی نچیده و می ترسد از فردایی که سپیده سر زند و گاه سفر سر آید
...او که
لختی انتظار می کشم تا حضور بی دعوتم را بپذیری
اشک شوقم سرازیر می شود
یاد همه حاجتهای بزرگ و کوچکم می افتم و یک به یک نام می برم ... اسم آنهایی را که دلشان هوای تو کرده بود و نیستند را می برم و لطف تو را حواله می کنم به حاجتهای دلهایشان
تو را به آبرومندی ات قسم می دهم که اشفع لنا عندالله
یاد چند روز دیگر می افتم
دلم هری می ریزد
شنیده ام که حج مسیر مثالی توحید است و بهترین راه خودشناسی و خداشناسی
در این مسیر می سوزی و محو و نابود می شوی، به نیستی می رسی و دوباره ساخته می شوی و هستی می گیری
اما
عرض می کنم، مولا، نمی دانم از چه رو و به پاس چه چیز تذکره طوف حرم الله و زیارت جدت را به من داده اند و از اینکه بی دعوت و از سر اتفاق بروم شرم دارم و آمده ام که تو با امضایی زیر آن دل ناآرامم را آرام کنی
چقدر دلم تکه پاره شد آن لحظه که تو را به پهلوی شکسته مادرت و عموی شهیدت محسن قسم دادم، به خدا بعد از آن پشیمان شدم که چرا بخاطر چیزهای به این کوچکی تو را به یاد سوز مادرت انداختم... با اینکه شنیده بودم کریم را نباید قسم داد، بازهم اشتباه کردم
اما قول میدهم که در عوض این آتشی که به دلت انداختم، پشت بقیع سلام تو را به مادرت برسانم
...
چقدر او که در کنارم است گریه می کند و زیر لب زمزمه
اشکهای مردانه اش همه محاسنش را خیس کرده، نگاه حسرت بارم را به او می دوزم و دستهایش را در دستهایم فشار می دهم
ترسی به جانم می افتد، نکند در همه این لحظه هایی که من با تو سخن میگفتم تو مرا ندیدی و رویت به سوی او بود...نکند ناله های گاه گاه من در هق هق گریه های او گم شده باشد
پر رنگین دستانش را در دست می گیرم، تکانش می دهم، انگار که میخواهم چشمان تو را که به او زل زده متوجه خودم کنم...چه کودکانه تقلا می کنم، بی خبر از اینکه تو همه وجودت سراپا چشم شده برای زیارت هزاران دلی که مثل من اینجا را آشیانه کرده اند
...
امشب چقدر زیبا و دلفریب است، پر از لطف و صفا
ماه از کنار ابرهای پاره پاره نوید آرامش صبح سعادت را در نورافشانیش به ارمغان می آورد
لبم گستاخی همیشگی اش و دلم سیاهیش را فراموش کرده و دستانم گناهانش را از یاد برده است
و امشب من چقدر تشنه ام، تشنه لطف خدا، تشنه ترین آدم عالم
ماه قصد رفتن ندارد و من باید بروم
برای آخرین لحظه، با همه آن هزارها، دستهایم را زیر نور ماه به آسمان می گیرم و می خوانم
اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن
31/3/84

   [ POSTED (1) comments  @ Maryam ۲:۳۰ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۴  

می شنوی یوسف آدینه؟

کاش امروز برگه های رای، تو را برایم می آورد
که می دانم دل بی قرار مرا تنها اصلاحات تو چاره است
که غنچه سفید مریم تنها با نوازش تو باز می شود
آنوقت دست مرا می گرفتی و کوچه های این شهر را می گشتی
و به همه می گفتی که هنوز یک پرستو در شهر مانده است
...

27/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۹:۴۱ بعدازظهر ] [ ]



   جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۴  

روزی زیر باران

باران همه وجودم را خیس کرده بود
.همچنان کنار نرده ای گرد کلبه ای خارج از شهر، به انتظار ایستاده بودم
تنها عابر آن میدان کودکی بود که بادبادکش را در هوا رها ساخته بود
باد سردی وزید و روسری ام را با خود برد، کودک بادبادکش را رها کرد و به دنبال روسری ام دوید و من نیز به دنبال بادبادک دویدم
...من بادبادک را گرفتم اما کودک با دستهایی خالی برگشت
!وقتی آمدی بر پریشانی موهایم خندیدی

26/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۹:۰۰ بعدازظهر ] [ ]



   دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۴  

...دشوارترین کار دنیا پابسته گی ست

زیر این طاق کبود
یکی بود یکی نبود
مرغ عشقی خسته بود
که دلش شکسته بود
اون اسیر یه قفس
شب و روزش بی نفس
همه آرزوهاش
پر کشیدن بود و بس
تا یه روز یه شاپرک
نگاشو گوشه ای دوخت
چشاش افتاد به قفس
دل اون بدجوری سوخت
زود پرید روی درخت
تو قفس سرک کشید
تو چش مرغ اسیر
غم دلتنگی رو دید
دیگه طاقت نیاورد
رفت توی قفس نشست
تا که از حرفای مرغ
شاپرک دلش شکست
شاپرک گفت که بیا
تا با هم پر بکشیم
بریم تا اون بالاها
سوار ابرا بشیم
یه دفعه مرغ اسیر
نگاهش بهاری شد
بارون از برق چشاش
روی گونه ش جاری شد
شاپرک دلش گرفت
وقتی اشک اونو دید
با خودش یه عهدی بست
نفس سردی کشید
دیگه بعد از اون قفس
رنگ تنهایی نداشت
توی دوستی شاپرک
ذره ای کم نمی ذاشت
تا یه روز به باد سرد
میون قفس وزید
آسمون سرخابی شد
سوز برف از راه رسید
شاپرک یخ زد و یخ
مرد و موندگار نشد
چشاشو رو هم گذاشت
دیگه اون بیدار نشد
مرغ عشق شاپرک و
به دست خدا سپرد
نگاهش به آسمون
تا که دق کردش و مرد
.................

22/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۵:۱۳ بعدازظهر ] [ ]



   یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴  

کوچه دلواپسیها ... برسه به دست بابا

همیشه تصور دیدن تو روی تخت بیمارستان تلخ ترین حادثه زندگیم بود
امیدوارم طاقتش را داشته باشم
امیدوارم این آخرین بار باشد
همه جنون مرا نسبت به تو می دانند
همیشه دعا می کنند خدا تو را برایم نگه دارد
من هم باز تکرار میکنم و از او می خواهم که تو را برایم نگه دارد
حداقل تا روزی که من زنده ام
...

21/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱:۳۵ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۴  

... بشنو از نی

آنقدر روحم را با سر سوهان خراشیدند، آنقدر ناخنهایشان را بر وجودم کشیدند که انگار خونابه هایش به دهانم رسیده باشد
!چه طعم بدی دارد
آنقدر تراشیدند که پوست کلفتم به نازکی یک برگ درخت شد
از تو خالی شدم، خالی خالی
صدای غذایی را که قورت می دهم می شنوم
می پیچد صدایش در این راه و گردشی که طی میکند در این خالی درونم
همه چیز تمام شده
نه معده ای، نه کلیه ای، فقط یک قلب نصفه کاره که آنهم گهگاه به هوایی می تپد و مرا از زنده بودنش مطلع می کند
رگها هم به مرخصی تعطیلات رفتند از بس که نیازی و جایی برای کمک آنها نبود
فقط چند صد گرمی از گوشت و چربی و غشاء آن بالا مانده است که هرزچندی فرمانی می دهد، کتابی به دست می گیرد
سلام کردن را به یادم می آورد...که آن هم در هر طباخی پیدا می شود
هر چه که چراغ قوه می اندازم و خیره می شوم چیز دیگری نمی یابم
هر که روبرویم بایستد و صدایی و فریادی کند
این صدا از میان لبانم پایین خواهد رفت و می تواند انعکاس صدایش را بشنود
درست مثل اسباب کشی به یک خانه جدید و خالی
جایی خوبیست برای تمرین آواز
جای خوبتریست برای نی زدن
فقط کافیست که فوت کنی و دمت را روانه کنی
خواهی دید که چه هنرمندی هستی
که لیاقتت از فلوت زدن در کنسرت یانی هم بیشتر است
خواهی دید که نفست گران می شود از بس که خوب تراشیده اند این نی را
..کاش .. کاش
کاش دم مسیحایی از این دالان خالی می گذشت و میتوانستی ببینی که من نفسهایم را حبس می کنم
که نکند خللی در موسیقی و ضرب نفسهایش وارد شود...
نکند نظم صدایش را دمی یا بازدمی از من در هم ریزد
و به احترام او با همه سازهای کهنه و تازه ای که کوک کرده بودم خداحافظی می کردم
وحنجره ام را قسم می دادم که در شهناز برایش بخواند
... پربزن بدون تردید... در هوای روشن عشق
که اگر کمی در این خالی خسته می دمیدی، می دیدی که در این نیکده ی تهی چه بهاری به پا می کردم
که عطر یاس و مریمش هر که را که از اطراف این آبادی می گذرد منگ و مست کند
من خالی شده ام برای نفسهای تو
مگر همین را نمی خواستی؟
مگر روزهای گذشته را تقویم زندگیم نکردی که من همین شوم
من همان شده ام که تو می خواهی
...بدَم
بدَم معبود ماندگار من
تهی تهی، بی هیچ غروری، بی هیچ سودا و منیتی منتظرت هستم
...

20/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۲:۰۱ بعدازظهر ] [ ]



   یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۴  

هی منو شستن و شستن

نه دیگه پا میشم این بار
خالی از هر شک و تردید
میرم اون بالاها مغرور
تا بشینم جای خورشید
تن به سایه ها نمیدم
بسه هرچی سختی دیدم
انقدَر زجر کشیدم
تا به آرزوم رسیدم
بذار آدما بدونن
میشه بیهوده نپوسید
میشه خورشید شد و تابید
میشه آسمون و بوسید

...

وقتی یه روز از جلوی یکی صبح تا شب رد شی و بهش سلام کنی*
هر چقدر هم که اون آدم بزرگ و دست نیافتنی باشه
لحظه ای میاد که دولا میشه و دستتو میگیره و جواب سلامتو میده
و صبح فردا زمزمه میکنی
خیر لکم ان کنتم مومنین...

14/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۲:۰۵ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۴  

بوی جمعه

قد نزلَ بی یا ربّ ما قدْ تکاَّدَنی ثقلهُ
و المّ بی ما قدْ بهظنی حملهُ
وَ افتحْ لی یا ربّ باب الفرج بطولکَ
واکسرْ عنی سلطانَ الهمِّ بحولکَ
و انلنی حسنَ النظرِ فیما شکوتُ
واذقنی حلاوهَ الصنعِ فیما سالتُ
و هبْ لی منْ لدنکَ رحمهً و فرجاً هنیئاً
واجعلْ لی من عندکَ مخرجاً وحیاً
...

ای پروردگار بر من فرود آمده چیزی که سنگینی آن مرا دشوار است
و به من رسیده چیزی که زیر بار رفتن آن مرا وامانده کرده
...

:هر جا که هستی
السلامُ علیکَ حینَ ترکعُ و تسجدُ

*!میگما ... حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

13/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۴:۳۸ بعدازظهر ] [ ]



   جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۴  

تو خود آموختیم مهر و تو خود سوختیم

امشب خرده شیشه هایی که ماه ها با زخمی دستانم از روی زمین جمع کرده بودمش برای بند زدن
همه از دستانم ریخت
دستانم آتش گرفته است
جای خالی تنگ شیشه ای می سوزد
...

12/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱:۳۸ قبل‌ازظهر ] [ ]



   یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴  

...دیشب به سیل اشک ره خواب می زد

چند ساعتی بود که داشت تو جاش غلت می زد
چشاشو بسته بود ولی بیدار بود
نمی دونم چه باهاش کرده بودن؟ چه به سرش اومده بود؟
هی گفتم الان میخوابه، الان آروم میشه، صداش زدم
خوابیدی؟
سکوتش یعنی خوابیده
ولی مگه میشه آدم تو خواب، از بین پلکهای بسته ش اشک بریزه پایین!؟
گفتم حتما داره خواب بد می بینه
دویدم یه لیوان آب آوردم ریختم تو حلقش، حتی اون چند قطره آب رو هم پس داد
انگار یه چیزی نمیذاشت آب بره پایین
با چشاش اشاره کرد راحتش بذارم
گفتم چیزی شده؟
گفت نه
فقط یه سوزن نخ بیار
زود باش، دو هفته بیشتر وقت ندارم، آخه قول دادم
گفتم نصفه شبی سوزن نخ میخوای چی کار!!؟
گفت میخوام خودمو به یکی بدوزم، وصله کنم
گفتم مطمئنی؟
شونه هاشو انداخت بالا گفت شاید بشه
غرض رفتنه، اگر هم نمی دونیم نمی رسیم، به دَرَک، مردیم هم مردیم
گفتم چه رنگی باشه؟
گفت فرقی نداره، هر نخی داریم بیار
گفتم فقط سیاه داریمااااااااااااا
گفت: گفتم که فرقی نداره! خوبه بیار
دادم دستشو خودم رو زدم به خواب
زیر چشمی می دیدمش
انقدر چشماش پر آب بود که تار شده بود نمی تونست سوزنش رو نخ کنه
هر بار که سعی می کرد نمی شد
سرشو تکون می داد و می گرفت رو به آسمون و می گفت
داری منو؟؟
به هر زحمتی بود سوزنش رو نخ کرد
منتظر بودم که دوخت و دوزشو شروع کنه
زل زده بود به سوزنش
لباش یخ زده بود
دوباره دراز کشید رو تخت و سوزن رو گذاشت زیر بالش
گفتم حتما خوابش گرفته
منم خوابیدم
نیمه های شب بود
سردم شد
دیدم گرمای نفساش دیگه نمی خوره تو صورتم
آخه من شبا پتو روم نمینداختم از هرم نفسای اون داغ داغ می شدم
بلند شدم، نشستم بالای سرش
چه آروم خوابیده بود
چه بی خیال
چه راحت
لباش می خندید
صداش کردم
جوابی نداد
اون رفته بود
دلمو می گم
...

7/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱:۱۷ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴  

با تو، برای تو، با ادب

بر من سخت است که همه مردم را ببینم و تو دیده نشوی، و حتی کوچکترین نفسی و صدایی از تو نشنوم! بر من سخت است که بلایا بدون من تو را احاطه کند و ناله و شکایتی از من به تو نرسد! بر من سخت است که جز تو همه کس پاسخ مرا بلند یا آهسته بدهد! بر من سخت است که بر تو گریه کنم در حالی که مردم تو را خوار کنند! بر من سخت است که بر تو بگذرد، آنچه بر مردم نمی گذرد
و می دانم که سخت ناتوانم در برداشتن قدمی برای تو
ولی کلاه بیچارگی من پس معرکه است ...عظم بلاء...
!وقتی ندایی از نجف پتکی بر سرم می کوبد: مهدی من چاه نداره
! یا صدایی از مدینه فریاد می کند: مهدی من تو غربته

:ملتمسانه زار می زنم
آیا راهی به سوی تو هست؟
:و آنگاه که جوابی به گوش نمی رسد، آه از نهاد بر می آورم
پناهم ده
مرا دریاب
امانم ده
! هر چه زودتر
! همین امشب
! همین ساعت

...منتظرم...امیدوارم

6/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۹:۳۰ بعدازظهر ] [ ]



   پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۴  

بزدل

می ترسم که چشامو باز کنم
خیلی خیلی زیاد
بیشتر از اون روزا
نکنه با چشمای بسته رو این پله ها بخورم زمین!؟
کاش دستامو محکم می گرفتی و به چشمام اطمینان می دادی که اون دور ترسناک نیست
اونوقت با خیال راحت باز می شدن
خیلی بده که چشمای آدم بسته باشه و راه نامعلوم
من به تو پناه آورده بودم که این دردا رو نکشم
...پس چرا
!وای که امشب به اندازه تموم زمستونی که گذشت سردمه
سرد سرد
...

3/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۲:۱۱ قبل‌ازظهر ] [ ]



   سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۴  

توبه نمی کند اثر...مرگ مگر اثر کند

دلی گهواره عشقی
که چندی بیش نیست شاید
و از بازیچه بودن سخت بیزار است
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
و عاشق گشتن و عاشق نمودن
سخت دشوار است
...

بزرگترین شکنجه
جستجوی عشق در چشمان غریبه ایست
که حتی نگاه کردن به آنها برایت مرگ است
و اینکه تو گوشهایت را بسته بودی
آن زمان که آخری را اول از تو خواسته بودم
دردش از این شکنجه هم بیشتر است
من درد دارم...هر از چند گاهی این درد ویرانم می کند
چاره کار ما تویی
!کمکم کن

2/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۰:۳۵ قبل‌ازظهر ] [ ]



   دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۴  

الیک صمدتُ من ارضی
و قطعتُ البلاد رجاء رحمتکَ فلا تخیبنی


!بنازم تو را، که همه طوفانهایم، همه آرامش های طوفانیم و همه آرامش این چند روزم از تو و گوشه چشم توست
یقینا مسبب همه اینها تویی که من در سرما سوز ترین و گرم ترین و بهاری ترین روزهای زندگیم بی تاب توام و تو را میخواهم
به محض رسیدن با دوتا یکی کردن پله ها خودم را به آن زاویه ای رساندم که سال پیش در مقابلش ایستاده بودم
با اینهمه نزدیکی به تو چشمانم سوخت، آتش هر چه که شنیده و دیده بودم یکباره در چشمانم جهید
چقدر مستاصل و بی زبان شده بودم، همه حاضر جوابی ها و گله هایم پر کشیده بود، حتی یادم رفت که بگویم چه ها کشیدم در این مدت دوریت...آنقدر طوفان زده بودم که ساعاتی بودن کنار آرامش تو مرا به اوج فرصت طلبی از همین چند ساعت آرامش رسانده بود
درست مثل کودکی که ساعتها از غصه نبودن مادرش گریه می کند که به نفس نفس می افتد و به محض اینکه مادر در آغوشش می گیرد آنقدر مطمئن و آرام می شود که چشمهایش در عوض شکایت از مادر به خواب می رود، من هم گویی که بعد از سالها رنج به آغوش مهربانی رسیده بودم و هیچ غمی نداشتم
بماند که با چه وضعی دوباره این طفل را جدا کردند و چقدر این طفل قول گرفت که زود به زود ببیندش
دستم را به دستش سپردم و از او خواستم که انگشتانم را یک به یک فشار دهد، با فشار اولی ایمان، با فشار دومی امید، با فشار سومی عشق
و با فشار آخری مرا رضا کند به قسمت...
و مطمئنم هیچکدام از آنهایی که در گوشه ای از قلبم لانه کرده اند و دوستشان داشتم را فراموش نکردم و گمان می کنم که برای همه شان خواستم آنچه را که در پنهان قلبهایشان می خواستند

شروع دلتنگی
1/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱:۳۴ قبل‌ازظهر ] [ ]



   یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۴  

! من و امشب

...من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست

24/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۸:۲۰ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴  

من منتظرتم

درست همون لحظه هایی که گریه می کردم و داشتن اون رو به اتاقی می بردن که برگشتنش پنجاه پنجاه بود، همون روزی که سهم من برای دوباره با اون بودن به همین کمی بود،
همون وقتی که گوشه برانکارد رو نگه داشته بودم و با چشمای گریون خودم داشتم راهیش می کردم
این ورق رو گذاشت کف دستم

یا لطیف
خداوند زن را از پهلوی چپ مرد آفرید
نه از سر او که حاکم بر او باشد
نه از پای او که لگدمال امیال مرد باشد
بلکه از پهلوی او، تا کنار او باشد
و از زیر بازوی او تا مورد حمایت او باشد
و از نزدیکترین نقطه به قلب او
...که مورد عشق او باشد

اون از عمل قلب به سلامت برگشت ولی هنوز خاله با دیدن این نامه چشماش به اندازه یه ستاره برق می زنه *

23/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۶:۴۰ بعدازظهر ] [ ]



   چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۴  

...و تو ای فرشته بی بالم

خوب خوبم منو ببخش
ببخش...که گاهی عذاب رنجاندن تو انقدر برایم سخت و جانکاه می شود که دیگر نبخشیدن تو هم مزید بر علت می شود
می دانم که همیشه من در رنجاندن تو مقصرم... تویی که برای خواندن چشمهایم نه نیازی به عینک داشتی و نه بلوک کردن
خوب می دانم که وقتی نگاهت به من است و با من حرف میزنی من اجازه بلند شدن از مقابلت و بی تفاوتی به حرفت را ندارم
...می دانم که باید به همه سوالهایت درست جواب بدهم، خوب می دانم
ولی فقط کمی به من هم حق بده، فقط کمی، تا گهگاهی در لاک خودم باشم، گاهی ساکت باشم، گاهی برای پرسش چشمهایت جوابی نداشته باشم
مگر نه این بود که همیشه خواب من زمان آسایش شما بود، که تا بیدار بودم مرتب با شلوغ بازیهایم آرامش خانه را به هم می ریختم، پس چرا زمانی که بی قرار لحظه ای در خود فرو رفتن و سکوتم و میخواهم که بعضی حرفهایم را ناگفته نگه دارم از من می رنجید
من به جرم چه گناهی باید همیشه خندان و انرژیک و اکتیو باشم که حالم از این سه کلمه که معیار شناختم شده اند دیگر به هم می خورد
به من بگو، آیا کسی که همیشه در حال خندیدن و شادی ست حق ندارد که زمانی سکوت کند، نمیگویم غم، که شما به همین سکوت خشک و خالی هم رضایت نمی دهید
از چه می ترسی؟
چرا ترس از افسردگی و ام.اس انقدر در جان تو خانه کرده است!!؟
که اگر روزی من اینها بود باید روزهای قبل تر آن را می گرفتم
چرا؟... اخر چرا سرم را به هر طرف که می گردانم چشمهای نگرانت را که رد چشمانم را دنبال می کند روبرویم است
فکر میکنی نمی فهمم که این روزها کتاب جدولهایت بهانه ای شده است برای زیر چشمی نگاه کردن من
چه اصراری داری بر اینکه چیزی شده باشد یا اتفاقی افتاده باشد برایم؟
...چقدر بد می گذرد که من نمی توانم به تو بفهمانم که همیشه سکوتم دلیلی بر غصه داشتنم نیست
اگر می دانستم که باور می کنی چند لحظه می نشاندمت روی این صندلی تا این حرفها را بخوانی و حتما باز هم با خواندن این همه توضیح از زبان کسی که زیاد برایت اهل توضیح نبوده است برچسب بیماری را بر پیشانی ام می کوبیدی
و فقط همین دلیل حبس خودم در این اتاق است...از نگاههایت گریزانم و گرنه من کجا و اینهمه تنهایی
این احتمال را بده که در حال فکر کردنم
به من، به دیروز، به فردا، به حرفهای تو، به ایده آل های تو، به تصمیم های جدید
...شاید ذوق کنی مادر وقتی نتیجه اینهمه سکوتم را به تو بگویم
هنوز درست برای خودم جا ننداخته ام ولی در حال فکر کردنم
شاید زندگی آنقدر که من فکر میکنم ارزش ندارد، مگر چهل پنجاه سال آینده چقدر مهم است که من اینهمه خودخوری می کنم، شاید چیزی به اندازه دو برابر مدتی باشد که زندگی کرده ام، خیلی خیلی زود می گذره، مگه نه مامان؟...دنبال چی می گردم؟ عشق؟ ایمان؟...آرمانم چیست؟ دستهای خسته و دلی عاشق؟ کو خریدار؟ خنده آور است...نه مامان؟...همین هایی که گفتنش خنده بعضی ها را در می آورد، حتما مبارزه برای دستیابی به آن روده بر می کند
آیا اینهمه فکر و مبارزه برای منی که هر بار که از خانه بیرون می روم و هر بار که بی خیال از خیابان می گذرم( این را هم به من خوب یاد ندادی مادر) برگشتنم پنجاه پنجاه است می ارزد؟
چه فرقی می کند؟
چه فایده اینهمه تلاش که هم آنکه از احساس به تو به نزدیکی یه نیمه سیب است هم آنی که فرسنگها با تو دور است...همه جایی با هم یکی می شوند...بی هیچ تفاوتی...انقدر که انگار یکی را با عینکت دیده ای و یکی را بی عینک
مامانم سخت این روزها اندیشه می کنم، حتی به تو و ایده آل هایت برای دختر دیوانه ات
و فقط به همین دلیل است که گاهی بعد از چند بار صدا کردنت بازهم صدایت را نمی شنوم
...
بارها و بارها به تو گفته ام که دختر خوبی بزرگ نکرده ای، و من هیچوقت نتوانستم از تو و خوبیهایت الگو بگیرم که من ظرفیت و بزرگواری تو را نداشتم و همیشه به دختری افتخار کردی که بزرگترین افتخارش دختر فاطمه بودن بود و بس...دیگر هیچ
اینهمه دعا می کنی برای دنیایم که چه شود؟
چرا مرتب از خدا میخواهی که من همسفر کسی که تیکه خودم است شوم؟...آخ که مادر چقدر داغ می شوم از این دعایت
مگر این همسفری برای کمال نیست...همسفری مثل خودم که برایم کمال نمی آورد ...چرا انقدر مغرور و مطمئنی به بزرگ کرده ات که اینچنین دعا می کنی؟ دعای مادر اجابت می شود ها! نمی ترسی که دختری که اینچنین برایش دعا می کنی سیاه بخت شود؟
یکبار هم که شده دعا کن برای ایمان نصفه نیمه ام، برای بی آبرویی ام پیش خدا، برای فردای دورترم...که این فردایی که تو اینهمه برایش وقت خدا را میگیری آنقدر ها هم برایم مهم نیست
آخ مادر
از تو مهربانتر کیست؟ از تو خوبتر کیست؟...خوب می دانی بابا همه عشق من است ولی بی تو لحظه ای نمیتوانم زندگی کنم، بی عشق می توانم... ولی بی تو محال است
آخر چرا؟ چرا آدمی باید انقدر در اشباع کردن دیگران از مهر، خوب باشد ؟ نمی گویی پررو می شوم؟
برای صدمین بار می گویم که هرگز و هرگز مثل تو دختر بزرگ نخواهم کرد...ناخواسته اشتباه ها کردی خوبم
گاهی مرا می ترسانی، فکر میکنم دختر داشتن اینهمه سخت است...اینهمه ناز کشیدن چه اعصابی می خواهد...من کجا و تو کجا؟
چقدر از خودم خجالت می کشم آنوقت که می گویی مشک من خودش می بوئه...چه کشکی چه مشکی...که گاهی خودم از بوی خودم فرار می کنم
متاسفم مامانم که امروز آن روزی بود که بیشتر از همیشه به اشتباهاتت پی بردم
بزرگ کردن دختری با افکار و احساسات چرت و پرت که دو زار به درد این روزگار نمی خورد


این چند خط از انشای دختر ده ساله ات را به یاد داری...که آنروزها نوشته هایم به بیخودی امروز نبود، که فرود و فراز امروز را نداشت، که من یکرنگ بودم و همیشه ثابت ولی امروز؟؟؟

مادر تو را چه بنامم؟
من اگر شاعری توانا بودم در مدح و ستایشت شعری غرا می سرودم و به تو هدیه می دادم
یا اگر پیکر تراشی ماهر بودم قامت زیبایت را با دستان کوچکم آنچنان می آراستم که فرشتگان آسمان بر تو حسرت برند
...اما من نه شاعرم و نه پیکر تراش
!پس تو را چه بنامم ای خوبترین خوبان، ای ملکوت و ای مهربان

همه امیدم به زمانیست که می نشینم و بابت همه رنج هایی که از من بردی، بابت همه تلخی هایم، همه اذیت هایم، بابت همه بودنهایی که تو دوست نداشتی از تو
عذرخواهی میکنم ولی مادر من سالها وقت خالی نیاز دارم برای گفتن اینها
...و اینهمه وقت را ندارم


20/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۰:۰۰ بعدازظهر ] [ ]



   سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۴  

نوح بی روح

با دستهایی کوچک و خسته، با قلبی سرد و خالی به عشق گفتم که در ساحل منتظرم بماند
آنگاه تو را بر قایق نشاندم و به شتاب بر سینه بی آرام موج راندم
ساحل که از چشم افتاد و سراسر زمین که دریا شد پاروها را به کف قایق انداختم و بر عرشه آن نشستم و در آن لحظات که صدایی جز سیلی موجی بر چهره آب به گوش نمی رسد و پرتو شقایق رنگ غروب بر چهره ات به بازی اسرارآمیز مشغول است و سیمای خاموش و اندوهگینت در سایه غمگین غروب دریا مرموز می نماید، چشم در چشم تو دوزم و تو را در چشمهایت خواندم و خود را در تو تماشا کردم
و آنگاه که غروب خورشید را در نگاه تو بدرقه کردم آهنگ بازگشت کردم
و در بازگشت، هر دو خاموش، دیگر جرات در هم نگریستن نکنیم، چنانکه گویی از هم می هراسیم و هر یک از ما از بیم آنکه نکند دیگری لب به سخنی بگشاید و سکوتی را که در زیر فشار یک آسمان گفتن و گریستن خود را بر سر ما افکنده است در هم شکند و سدی که به رنج در برابر سیل مهیب و دردآلود حرف ها و حرف ها و ناله ها و ناله ها بسته ایم شکست بردارد با همه توان و تصمیمی که داریم و نداریم بر سکوت چنگ زنیم تا نگاهش داریم

و در حالی که هر یک می کوشیم تا به هم نیندیشیم تو را به ساحل برسانم
و در انجا بی آنکه در تو بنگرم تو را به ساحل خاک و خاکیان چشم به راهت بسپارم
و خود بی هیچ وداعی ناگهان برگردم و در دل تیره شب اسرارآمیز دریا تنها فرو روم و شب را تا لبخند سپیده دم در پناه شب خلوت گیرم و خود را مخفی کنم
و فردا به هیچکس و به تو نیز نگویم که نوح شب را در دریا بر قایق تنهایی چگونه صبح کرد

...کاش کمی منصف تربودی و دل پیامبرت را به این آسانی نمی شکستی و باور می کردی که سخت بود چون تنها راه بود

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۲:۰۶ قبل‌ازظهر ] [ ]



   دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴  

!اردیبهشت فقط بخاطر یاس

بوی یاس
با آدم حرف می زند
خیلی حرفها را من فقط از بوی یاس شنیده ام
گل یاس بو ندارد
آنچه از او می تراود
...خاطره های معطر است

امروز قلب فراموشکاری که سال گذشته از آمدن یاس بی خبر مانده بود
با دلی شرمنده به یاس عزیزش گفت که
" بی تو، حدیث عشقو دیگر باورندارم "

18/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۸:۵۰ قبل‌ازظهر ] [ ]



   دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴  

پست اختصاصی برای رفیق گرمابه و گلستان

به گفته خودت اندیشه ات کتابی بود که من خودم نوشته بودم، دلت دیوانی بود که گاهی غزلهایش را خود سروده بودم و تو هم چنانکه خودت می گفتی و من هرگز اعتراف نکردم اما تقریبا راست می گفتی مرا خوب می شناختی
اما
همیشه رنج هایی که از تو بردم همواره بیشتر از آسایشی بود که با تو احساس می کردم
تو همچون یک تکه آتش گداخته و شعله وری که باید در دست نگه داشت، از این دست به آن دست، از آن دست به این دست، چه سخت و دردناک و سوزنده است! همیشه داشتن تو، نگاه داشتن تو با چنین حالتی توام است.چرا این جور؟
نمی دانم
که تا کجاها در کوچه پس کوچه های روح من گشته ای و قدم به قدم را رفته ای و دیده و شناخته ای
ولی
هرگز من در پرواز و ظریف ترین حالات و فرازترین احساس ها احساس" همراه داشتن" نمی کردم، گویی تنها پرواز می کنم و تو سایه منی که مرا همراهی می کنی
فقط
آدم پیش بینی شده ای نیستی! در عین حال که مطمئنم همیشه همانی که بودی و همان خواهی بود که هستی اما، هر بار نمی توانم حدس بزنم با چه کسی قرار است حرف بزنم
ولی
این تزلزل های دائمی با اعتمادی پر از یقین توام است، به تو می توان با اطمینان تکیه کرد، اما در عین حال اتکای اطمینان بخش ولی پر تلاطم! نه چون تکیه بر !دیوار، بلکه تکیه بر سینه دریا...اما بلد بودن می خواهد و ریسک
هر چند
که هیچوقت نتوانستم حس لحظه ام را درست برایت شرح دهم، از این همه راه، از فاصله این همه فرسنگی که میان من و تو است، در همه زمان هایی که می دانستم خسته ای و خواب آلود چگونه می توانستم از تبی که اندامم را به آتش کشیده است سخن بگویم؟ که تو اینها را شاهد نبودی! اگر می بودی، چشم هایم، نگاههایم، چهره ام، دست ها و انگشت های مرتعشم، طنین صدایم، فریاد کوبه های دیوانه قلبم، نشستنم، ایستادنم، راه رفتنم، بی قراری هایم، همه، همه می توانست زبانم را در حرف زدن با تو کمک کنند، اما حالا از این همه جز شکل کلمات و حروف الفبا را که همیشه و برای هر کسی و در هر حالی و درگفتن از هر دردی، رنجی، آتشی، پریشانی یی، یکسان و یک شکل اند چه قاصدی دارم؟
فکر نکن
آسان بود جلوی تو گریستن...برای منی که غرورم همیشه یک قدم جلوتر بود...حتی از عشقم...همان غروری که امروز دوستانم طعنه می زنند که مسبب این روزهای من است
گریستن خوب نیست، دیگر از چشمانم خجالت می کشم، مگر بشود جوری گریست که چشم ها هم نفهمند...ها...می شود...من بلدم...خیلی خوب بلدم...تمرین دارم
چه می گفتم!؟
...
هر چند
گاهی از اینکه نمی توانستی دلیل بغض هایم را خوب بفهمی و می شدی عین دیگرون...و علت اصلی غصه هایم را نمی فهمیدی رنج می بردم...هر بار که می گفتی" تو هنوز کوچکی برای این حرفها"...احساس می کردم که تو هم درد مرا نفهمیده ای
با همه اینها
تو تنها از میان همه کسانی که با رشته های گوناگون و رنگارنگ با من پیوند داشته اند کمتر از همه مرا ستوده ای و بیشتر از همه با من درافتاده ای، کمتر از همه مرا نواخته ای و بیشتر از همه مرا کاویده ای
...مرا که


بابت همه بودنهایت ممنون...ممنون...ممنون

11/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۰:۴۰ بعدازظهر ] [ ]



   پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۴  

...عشق

"...مثل نشستن قاصدکی در دامن مردی که منتظر هیچ خبری نیست"



7/2/84

   [ POSTED (1) comments  @ Maryam ۶:۱۰ بعدازظهر ] [ ]



   چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۴  

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

خدای خوبم حکمت امتحان و آزمایشت را خوب می دانم حتی خوبتر از آنچه که در کتاب بینش اسلامی دبیرستان خوانده ام و خیلی بیشتر از معارف صد درصد کنکور که من تا مغز استخوانم امتحان های جور وا جورت را حس کرده ام
حتما دیده بودی که من چقدر پسر بچه های کوچک را دوست دارم، تو می دانستی که با دیدن هر پسر بچه ای دلم قنج می رفت و می بوسیدمش وبه همین خاطر همیشه با شیطنت می گفتم که من از تو دو پسر و یک دختر می خواهم، دو پسر که مریم هر ایده آلی که از یک مرد در ذهنش می پروراند و ایمانی که خودش نداشت را در وجود پسرانش بکارد و یک ریحانه که هی ناز کند و من نازش را بخرم
ولی باور کن که چقدر این روز عیدی دلم با دیدن پسر بچه هفت ساله ای که باید این روزها پشت نیمکت مدرسه الفبای مردی و رموز شیطنت را بیاموزد و با دستی که دیگر از کار افتاده است موشک پرتاب کند ولی در بخش قلب اطفال بستری ست و لبهایش کبود است و به این زودی تلخی دنیا دامنگیرش شده است جگرم آتش گرفت
سوختم...
خدایا واقعا نفهمیدم، ندانستم که او به چه سبب، به جزای کدام گناه، به تلافی کدام بدی باید این درد را بکشد. که او سن امتحان و آزمایش هم نداشت...صورت معصومش به اندازه یک مرد چهل ساله از دنیا و روزگار شاکی بود...هنوز صدای ناله هایش در گوشم است...انگار که با هر ناله و با هر قطره اشکی که از چشمان گردش می افتاد توفی به صورت دنیا می انداخت
خدایا تو را به حق پسربچه مولود امروز که عزیزترین پسری بود که پایش را به دنیا گذاشت او را شفا بده

امروز برای دلی که دوران نقاهتش را طی می کند روز خوبی نبود

6/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۰:۲۰ بعدازظهر ] [ ]



   سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۴  

قلبی که عشقش تویی

همیشه نداشتن حسد به هیچ کس و هیچ چیز از پاکی هایی بود که وجودم را بدان می ستودم و به من غرور و توفیق و لذت می داد و آن را مقام بزرگی در انسانیت خود می دانستم که این نه تنها احساس خودم که قضاوت اطرافیان و دوستانم هم بود
اما حالا می فهمم که اینکه تاکنون هرگز حسد را در خود احساس نمی کردم به علت پارسایی و تقوای روحی من نبوده است، از بی حسدی نبوده که از خودبینی و خودبزرگ بینی من بوده است و هرگاه که شرایط حسد به وجود بیاید من هم حسود می شوم، حتی حسادت به نویسنده این جملات
چه حسودی! می خواهم از زور حسد بترکم، منطقم را ازدست می دهم، دنیا در پیش چشمم سیاه می شود و زبانم رابطه اش را با عقلم قطع می کند و یکسره در اختیار قلبم قرار می گیرد، قلبی که کوزه ای شده است که در آن از عشق و خاطره و تجربه و احساس و ایمان و یقین و نورخدا و دوستی و آشنایی و شرم و حیا و رودبایستی و قوم خویشی...هرچه است یکباره خالی می شود و درست مثل کوزه ای که چپه اش کنی بعد خالی خالی که شد فقط و فقط از حسد پرش کنی، لبریز و سرریزش کنی! و آن هنگامی است که کسی در بزرگواری و فداکاری، صبر و گذشت، بخشیدن_حتی در عشق_ تحمل سختی بخاطر دیگری، ایمان و دین و تعصب و ...خوبی بخواهد از من جلو بزند و مرا عقب اندازد...آه! که حسودی داغ می شوم، ویرانه می شوم، گویی یکباره دیگر همه چیز را از دست داده ام، دیگر سقوط است و ضعف و زبونی و ننگ
این روزها و این شبها چقدر به این دختری که همین اطراف زندگی می کند و می خواهد خوب باشد، مهربان باشد و بگذرد، می خواهد جواب هر نگاهی را با لبخند دهد و برای همه، حتی برای دشمنان احساسش هم دعا کند،...دختری که می خواهد مومن باشد، می خواهد که راضی باشد از همه و از خدا، دختری که با اینهمه تلخی و غصه ای که از سرش گذشتند باز هم نمازش را با حال و هوای عشق و با دلی عاشق می خواند و هنوز دعای عهدش را می خواند که بگوید هنوز پابند " قالوا بلی" روز ازل است...او که مراقب است که سیلی به صورت زهرایش نزند ، به او که حتی کارهای ناجور خدا را هم برای دیگران ماست مالی می کند و دلیل های صدمن یه غاز می آورد و عدل خدا را در حالی که خودش سراپا در ظلم می سوزد اثبات می کند، به او که نگرانی از فردا را آرام آرام از چشمانش پاک می کند...به او که شنیده است بهشت در همین دنیا پیچیده است و مومن باید پیدایش کند و او هم یک یا علی بزرگ برای پیدا کردن بهشت در دنیا گفته است...آری به این دختر حسودی می کنم
دوی ماراتنی شده که همه عقب مانده اند و حالا من مانده ام و او، یه نگاه به او می کنم و یه نگاه به آسمان که دوست آسمانی مددی کند و از او جلو بزنم، که اگرهم نه
فقط عقب نمانم

5/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۴:۱۰ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۴  

هراسی که پناهش تویی

اگر آنها دل به زندگانی بستند من دل به زندگی بستم
اگر آنها شکم فربه کردند آنچنان که در خشتک خویش نمی گنجند من عشق پرورده ام آنچنان که در خویشتنم نمی گنجد
اگر آنها کسی را دارند که بنوشند و بخندند من کسی را دارم که بسوزیم و بگرییم
اگر آنها در انبوه هم بیگانه ی هم اند ما در تنهایی خویش آشنای همیم
اگر آنها صعود می کنند من به معراج می روم
اگر آنها در زمین می خرامند من در آسمان می پرم
اگر آنها پایان یافته اند من آغاز شده ام

آه خدایا! چقدر خوشحالم! هستند کسانی که مرا به این دقت و درستی و ظرافت می فهمند! خیلی هوشیارانه! هوشی به تیزی سر سوزن، به نرمی مخمل ابر، به ظرافت نقطه های موهوم و زیبای مردمک چشم، به نازکی شاخک اسرار آمیز و گیرنده و فرستنده ی یک پروانه زرین بال جوان، به روانی و شیرینی و خوش آهنگی همین چند خط

گفتم ای عشق! من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سربجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو


2/2/84

   [ POSTED (1) comments  @ Maryam ۵:۰۰ بعدازظهر ] [ ]



   سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴  

زمزمه صبحگاهی

خیال کردم تو هم درد آشنایی
به دل گفتم تو هم همرنگ مایی
خیال کردم تو هم در وادی عشق
اسیر حسرت و رنج و بلایی
...
ندونستم تو بی مهر و وفایی
نفهمیدم گرفتار هوایی
ندونستم پس دیدار شیرین
نهفته چهره ی تلخ جدایی
...
تو که گفتی دلت عاشق ترینه
دلت عاشق ترین قلب زمینه
همیشه مهربونه با دل من
برای قلب تنهام همنشینه
...
چرا پس دل به تیر بی وفایی
شده قربانیت بی خون بهایی
نفهمیدی امید نا امیدی؟
رها کردی دلم رفتی کجایی؟

زبس آزار دادی روز و شب دل
دل دیوانه ام آخر شد عاقل
دل غافل شد عاقل، دست برداشت
ز امید خیالی خام و باطل
...

   [ POSTED (1) comments  @ Maryam ۱۲:۵۰ بعدازظهر ] [ ]



   دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۴  

یک روز خوشمزه

امروز بعد از ماهها، طعم غذای مادر برایم طعم زندگی شد...باورم نمیشد انقدر دست پخت خوشمزه ای داشته باشد و در این چند ماه من اینهمه ضرر کرده باشم...شایدم این چند ماه پیش آمد تا من طعم غذای امروز را تا مدتها بخاطر داشته باشم و حتی یادم بیفتد که چقدر بادام بو داده شور دوست داشته ام
بعد از مدتها طرح ریزی ترفندهای مختلف برای فرار از غذا، امروز آنچنان لذتی بردم که برای لحظاتی احساس می کردم مرفه بی دردی شده ام و همین حالاست که امام زمان بیاید و گردنم را بزند
پس از اینهمه روزهای سیاه و خاکستری، امروز همان دختری شدم که در گذشته بودم و این را قبل از اینکه دوستانم بگویند به راحتی فهمیدم
همان دختر شلوغ و پرسر و صدا که آسانترین کار زندگیش شاد کردن دیگران است، همان دختری که دوستانش می گویند مسکنی ست که باید از دست خودش مسکن خورد... امروز درست مثل سالهای پیش خندیدم، خنده هایی از عمق دل، خنده هایی واقعی، با همان بی خیالی ها، با همان شیطنت ها
و باز مثل همیشه وقتی می خندیدم همزمان اشکهایم پایین می آمدند و دوباره مجبور بودم که توضیح دهم که با خنده هایم می گریم که مبادا بعد از آن اشکهایم را در بیاورند
امروز لای هیچ کتابی را هم باز نکردم که نکند کلمه ای از آن جای گوشه ای از امروز را در حافظه اپسیلون مگی ام بگیرد
خیلی توانایی بازکردن احساس امروزم را ندارم...اگر بخواهم چند کلمه از آن را بگویم می شود گفت؛ رهایی..رهایی..پرواز..عشق..بی تعلقی..پرتعلقی..بزرگ شدن..دوباره شدن
امروز در کف دستانم رویشی دوباره را دیدم
می دانستم که از پسش بر می آیم

خدایا از تو بخاطر داشتن دوستانی که هم تاب ابروهای در هم رفته ام را داشته اند و هم تاب روزهای سکوتم و هم امروز در کنار گونه های چال شده ام خندیدند از تو
متشکرم

27/1/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۲:۲۶ قبل‌ازظهر ] [ ]



   شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۴  

تنهایی که انیسش تویی

هر سلام سرآغاز دردناک یک خداحافظیست...*
خدای خوبم! امروز خواهش من از تو فقط همین است که مراقبم باشی و اگر این حس اشتباه است آن را زودتر از من بگیری

26/1/83

خوب من! مطمئنم که صدایم را شنیده ای ولی امروز سوال من از تو فقط همین است ، یک سال برای گرفتن آن خیلی طولانی نبود؟ یکسال زمان زیادی نبود برای از دست دادن بسیاری از چیزها
نمیدانم چرا سال گذشته برایت با این جمله * شروع کرده بودم؟ آن روزها که حتی فکر چنین روزی را هم نمی کردم
باور کن که امروز ناراحت نیستم و از تو گله ای ندارم که می دانم باید نزدت در عوض عارض، شاکر باشم
تازه می شوم...تازه...
فقط یادت نرود که هرزمان که می گویم "بزن قدش" تو باید باشی و جوابم را بدهی...چون این یک هشدار بود
برو...برو...بسوی او، مرا چه غم
تو آفتابی...او زمین...من آسمان
بر او بتاب زآنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان


26/1/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۱:۲۵ بعدازظهر ] [ ]



   چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۴  

یک نفس عمیق

صبح بعد از به سلامت مادر و چند آیه ای که از کودکی، از همان وقتی که یاد گرفتی کفشهایت را خودت برای رفتن به پا کنی، خواندی
لا تاخذه سنه و لانوم له...هرگز او را کسالت خواب نگیرد تا چه رسد که به خواب رود
...و بعد از اینکه خیال خودت و همه مشکلات و غصه هایت را راحت کردی که او همیشه بیدار است و تو را می پاید، روزت را شروع می کنی، گرمای بخاری ماشین هرم مهربانی می شود که صورتت را می نوازد و صدای آشنایی که برایت می خواند؛
از برت دامن کشان...رفتم ای نامهربان...از من آزرده دل...کی دگر بینی نشان...رفتم که رفتم
یاد همه روزهای تلخ و شیرینت می افتی و می خندی...مثل هر روز گویی که آخرین بار باشد همه مهربانی صورت پدر را یکباره می بلعی که نکند برنگردی و این آخرین دیدارت باشد...برایش با شیطنت می خوانی رفتم که رفتم
اما هر چقدر هم که روز خوبی آغاز شده باشد شش ساعت نشستن روی یک صندلی و اینکه تا آخرین قطره فسفرهای مغزت را هم ببلعی تا یاد بگیری که هر معادله ای حل می شود آنقدر انرژی ات را میگیرد که درمانده می شوی برای دو ساعت بعدکشان کشان به کلاس بعدی می روی...یکی برایت عشق محمد و خدیجه را درس میدهد و یکی از پشت سر نمک می ریزد که چرا یک جوان بیست و پنج ساله را یک بیوه چهل ساله تور زد؟...دلت می گیرد از اینهمه نفهمی...از اینهمه شعور بی شعوری...انگار نه انگار که یک فصل کتاب حرام شده تا او بفهمد که محمد آمد تا او را از بند فصل جاهلیت کتاب برهاند
خسته تر از ساعات قبل راهی خانه می شوی، باز صدایی که در ماشین پخش می شود تن تشنه مثل خورشید، بی سرزمین تر از باد
از ماشین که پیاده می شوی غم عالم روی دلت می آید...بالارفتن از اینهمه پله پل هوایی و این پاهای خسته؟
نفس زنان، خسته از روز جاری، دل آزرده از همه روزهای گذشته با کوله باری از کتابها و اتفاقات سنگینی که ارمغانشان برایت عبرت بوده است ولی هیچ وقت نتوانستند جواب همه سوالهایت را بدهند لنگان لنگان از پله ها بالا می روی، آن جایی که دیگه فاتحه قدرت پاهایت خوانده می شود؛ پله آخر پل است...راه رفتن روی سطحی لیز و هموار آنقدر برایت شیرین می شود که دلت می خواهد ساعتها همان جا بمانی.. به این طرف و آن طرفت نگاهی می اندازی و درست بعد از آخرین ماشین نگاهت به آسمان می افتد، به اینکه او از صبح، از همان وقتی که بسم الله گفته ای با تو بوده است، لبخند را مهمان لب های بی رنگت می کند،
یه کاره، بی هوا، بلند بلند شروع می کنی برایش به حرف زدن...راضیم به رضای تو...راضیم به رضای تو...ایمان دارم که تقدیری که جای امضایت در آخر آن خودنمایی می کند؛ بهترین بوده است، همیشه یاد گرفته ام که تو خوب مرا می خواهی
قسمش می دهی که همه گله ها و نارضایتی های گذشته ات را ببخشد...قسمش می دهی که حرفهای دیروز و پریروز و قبل تررا فراموش کند و همه را به جوانیت ببخشد
یک نفس عمیق! ریه هایت پر می شود از رضایت او...انگار که باورت کرده باشد و بخواهد که بفهمی باورش را
قدم هایت تند می شود، وقت پایین آمدن از پله ها زندگی رنگ دیگری می گیرد، انگار که بهترین روز زندگیت را سپری کرده باشی و مزه این سرپایینی بعد از آن سختی سربالایی حسابی زیر دندانت می ماند
پایین پل که می رسی از او تشکر می کنی بخاطر همه هوشیاریش در روز،بخاطر سرمستی این لحظات، بخاطر رقم زدن این روز در روزهایت، بخاطر همه چیزهایی که از او داری و
بخاطر بودنش...


23/1/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۰:۵۵ بعدازظهر ] [ ]



   جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۴  

مهر در عوض بی مهری

یک استاد کوچک
قانون گوس فیزیک قانون نامهربونیه
چرا؟
چون فاصله براش مهم نیست
چون از فاصله ها حرفی نمی زنه
...

یک شاگرد کوچک تر
من قول داده ام که مهربان باشم
مسئله م رو از راه دیگه ای حل می کنم

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۲:۲۵ بعدازظهر ] [ ]



   دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۴  

یکی بود.. یکی نبود

من: کلمه به کلمه اش احساس واقعی لحظه هایم بود، هر احساسی را که گاهی حتی از گفتنش با خود بیم داشتم نوشته بودم، فکر دور کردن قصه از روزانه های خودم تا دیروقت خواب را از چشمانم می ربودو هر چه می گذشت دخترک قصه مریم تر می شد، انگار که مریم گوشه ای نشسته باشد و برای خواهر نداشته اش از آنچه که زیر پوستش می گذرد و رنگ چهره اش را قرمز می کند و دیگران را به گمان گرمای هوا می اندازد بگوید...دو فصلی که گذشت برایم ثابت شد که فرار بی فایده است و فهمیدن اینکه تو نمیتوانی از کسی جز خودت بنویسی و هر آنچه نوشتی تصویری از خودت بود که تصمیم به زورچپاندن آن در نام دیگری داشتی آن لحظه هایی که از او و وجود او در شکل گیری این احساس می نوشتم همچون کودک مکتب ندیده ای بودم که دستانش را در دست دیگری گذاشته و دیگری برایش می نویسد و او احساس خوب نوشتن می کند، احساس نقشی باقی گذاشتن، احساس خطی از خود زدن...او دستهای مرا از آسمان می گرفت و من می نوشتم
او: حیاتی ترین پاره زندگیش همان چند ورق سفید بود که حتی سیاهی قلمش هم نتوانسته بود از پاکی آنها بکاهد
روزی رسید که دخترک قصه فهمید که همه چیز از ابتدا یک اشتباه بزرگ بوده است، اشتباهی که نه کم سن و سالی او که هر پیری را به خطا می انداخت
من: فراموش نمی کنم آن روزی را که آن همه پاکی را تکه تکه کردم و هر تکه را هزار تکه
و با هر تکه قلب به تاراج رفته ام فریاد میزد و خودش را بر تنگی این سینه می کوبید
و آن هنگام که دلم آرام گرفت که سلول سلول این اشتباه را از هم گسسته ام ، فقط در همین حد به کارم آمد که لی لی لی کنان بر سرم بریزم و برایش بخوانم
بالا اومدیم ماست بود..پایین اومدیم دوغ بود..قصه ما دروغ بود

من و او: اما امروز نه در سکوت گذشته که در همهمه ای از شور جوانی دوباره دستانم را در دستانش گذاشتم و اولین صفحه قصه جدید را نوشتم،قصه ای که هنوز پایانی برای آن نیافته ام، قصه ای که هنوز مرا در میانه ی دانای کل بودن و نقش اول بودن سردرگم کرده است...من حتی مخاطبی هم برای آن نیافته ام ...مشکلی هست و آن هم اینست که هرچه کردم سادگی معصومانه گذشته را نداشت، پرتکلف و سخت، بر آمده از روزهای دیگری که تجربه می کند، دخترک سرسخت و مار گزیده شده است، هنوز حرفهایش راحت نمی آید و حتی یک خط نوشتن برای اویی که در ساعتی چندین صفحه از دل می نوشت پیشرفت خوبی نیست
بی خیال
بالاخره روزی زیر همین آسمان آبی باز هم به حرف می آید
قصدم فقط آغاز دوباره بود وارضای سرمستی این حس که این بار دخترک قصه آنقدر پخته شده است که کلاغش را به خانه برساند
می تواند؟؟؟

14/1/83

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۹:۴۰ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۴  

با شوق تو منتظره...

نمی دانی که چقدر دلم می خواست که حالا اینجا بودی و من سرم را روی سینه ستبر مردانه ات می گذاشتم و می گریستم...و پیراهن یوسف شفای چشمان گریانم و تپش
های قلبت نغمه زندگیم می شد
و آن وقت که خیسی اشکهایم پیراهن پرعطرت را تر می کرد دست نوازشت را روی سرم می کشیدی و عقده از دلم می گشودی که می دانم اولین و آخرین کسی که می تواند دلم را رها کند تویی و بس
مهدی خوبم تا کی باید پشت این پنجره چشم براه تو باشم و در کوچه خالی جستجویت کنم که من در عوض این کوچه تنگ قلبم را برایت چراغانی کرده ام و به محض آمدنت برایت اسپند دود می کنم که کسی زیباییت را چشم نکند
مهدی جان اینکه چند وقت یکبار به من سر بزنی برایم کافی نیست، من به وجودی نیارمندم که همیشه باشد و هر گاه که صدایش زدم با "جانمی" آرام جانم شود
جمعه ها که می شود بیشتر دلتنگت می شوم و وقت اذان غروب دلم را ترس برمی دارد که وای نکند همه بدیهای یک هفته مرا ریز به ریز بخوانی و آبرویم برود
نکند برای پرونده ام گریه کنی
مگر نه اینست که تو را امام عصر می نامند پس به من بگو اگرقبل از مرگم نبینمت مهربانم معنای "عصر " چیست؟
این احتمال را نمی دهی که قبل از آنکه لیاقت دیدار تو را پیدا کنم کاسه عمرم سر ریز شود؟
من دوست دارم تو همیشه باشی و شانه به شانه ام راه بیایی و من برایت درد دل کنم و آن وقت که مثل کودکی کم می آورم و از آخرین حربه کودکانه ام استفاده میکنم و می گریم تو با انگشتهای نازنینت دانه دانه اشکهایم را از روی گونه هایم برداری و با هرقطره ای هزار غم از دلم ببری
و من امروز به تو قول می دهم که دیگر کسی را به جای تو اشتباه نگیرم
زیاد چشم انتظارم نذار...


سه درد آمد به جانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار...


12/1/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۸:۵۷ بعدازظهر ] [ ]



   پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۴  

در لابلای بهار

در تقویم زندگیت روزی می رسد که باید با عزیزی خداحافظی کنی و حتما این هم به حکمتی یا مصلحتی که گاهی تلاشی هم برای اثبات آن به تو نمی شود
ولی این روز می رسد چه رفتن از دنیای زمینی و چه رفتن از دنیای تو باشد حق است
روزهای نخست بی تاب می شوی...سرگشته و بی قرار...حس نبودن عزیزت تا مغز استخوانت را می سوزاند ... طاقت بیار ورد زبان همه می شود
کمی منصفانه تر که نگاه کنی می بینی که شاید بیشتر از آنچه که از رفتن او دلگیری از تنها ماندن خودت واهمه داری
او که می رود
او که برای همیشه می رود تا روزهای زیادی عطر او در زنده گیت جاریست و هر گوشه ای از تقویم گذشته ات خاطره ای از اوست که برایت یادآوری می کند نبودنش را. روزها می گذرند، همه برایت آرزوی صبر کرده اند و تو صبور می شوی ،هرچند که گاهی کلمه صبر هم در اندوه از دست دادن او برایت بی صبری می کند ولی باز خدا نعمتی دیگر را مهمان قلبت می کند و آن فراموشی ست...فراموشکار می شوی و این به تو قدرت ادامه دادن ، قدرت عشق ورزیدن و دوباره دل بستن می دهداما پیش می آید که عطر کوچکی از زندگی، طعم خوشی از روز و دیدن منظره ای زیبا تو را به یاد از دست رفتن عزیزت می اندازد و آنقدر دلتنگ عشق زلالت می شوی که بهترین مرهم های زندگیت هم درمی مانند که با درد تو چه کنند
این را هم می دانم که هر چقدر هم که محکوم به جدایی باشی احتمالا این حق به تو داده می شود که روزی بر مزار عزیزی بروی که در بهشت قلبت به خاک سپرده ای، تو این حق را داری که گاهی برای احساس و عشق ناب از کف داده ات دلتنگ شوی و سینه ات بسوزد ، و حتی این حق را داری که دیگر دعای خیری برای کسی که باعث هجرت این عشق عزیز از وجودت شد و آن همه پاکی را به خاک سپرد نداشته باشی
ساعتها بر مزارش گریه می کنی تا مهربانی بیاید و زیر شانه هایت را بگیرد و برایت نغمه ای از امید سر دهدولی
باور کن رفتن را
باور کن که زندگی فصل پاییزی تن طلایی هم دارد
فصلی از جنس اندوه سفر
و حتی فصلی از جنس عشقی دوباره
خواهشا این بارکمی آرام تر گام بردار...


8/1/84
شیراز

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۳:۳۲ بعدازظهر ] [ ]



   دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۴  

تقاضای اقامت دائم

می ترسم، ترس از آینده و ترس از تکیه دوباره به جایی که خودم معمارش نبوده ام ، مرا با تمام تنهایی هایم گریزان می کند از عشق و از هر کلمه ای که از آن مشتق میشود
و این راز پناه آوردن من به توست.
به تو که نه می شکنی، نه کم می آوری، نه دود می شوی نه فرار می کنی ونه رنگ می بازی
به تو که می دانم تا هر زمان که من در این گود بمانم تو هم پایه ای
...به تو که تا همیشه ها عشقی
می دانم که این بار در صف دلدادگی ام هزاران هزار رقیب قد علم کرده اند
باکی نیست ...
امروز بعد از همه شکست ها و پیروزی هایم، بعد ازگذر همه جاده های پرپیچ و خمی که تا امروزبا پای پیاده رفتم باز به ابتدای همان جاده رسیده ام و پناه می آورم بر تو
پناهنده ای به عشق ابدی تو که جز تو هیچ پناهی ندارد
باز پناه بر عشق...
این طالع گریزناپذیر من است

مراقب دخترک ترسوی خزان دیده باش
1/1/84
رشت

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۲:۵۴ بعدازظهر ] [ ]


 

خانه او کجاست؟

من از ناامیدی، من از ناشکیبی، از حضور زخمهایی که با تمام وجود سعی میکنم شاهراهش را بسته نگه دارم برایش می گفتم و او بی اعتنا، آرام ولی پرخروش به زیر پاهایم می آمد و خنکای حضورش را به رخم می کشید
و من چه بی اثر تلاش می کردم تا احساسی را که سال گذشته در کنارش داشتم به خاطرش بیاورم
خوب می دانست که من در حضور غریبه هاست که بغضم را خفه کرده ام و فریادی تلخ تر از ضجه مادری که جوانش را از کف داده لقمه لقمه از گلویم پایین می دهم
اما او بی خیال می آمد و می رفت و احساس من چون قایقی بی سرنشین روی موج، تلو تلو خوران روی جزر و مدهایش رها شده بود
دیگر تاب نیاوردم، حتی حضور غریبه ها هم نتوانست چادر صبر بر بی قراری ام بکشد، تکه های شیشه ای قلبم از چشمانم شروع به باریدن کرد.اولین قطره ای که از دیده ام بر زمهریر بی مهری دلش افتاد را با خود برد...موج اول به موج دوم، موج دوم به سومی...پیوستگی بی انفصالی در دست به دست دادن آن قطره تا مقصود...حتی زمزمه در گوشی شان را هم می شنیدم...مراقب باش از خانه دوست آمده است
موج آخر بوسه خداحافظی را که بر قطره اشک زد آن را مهمان دستان بازکرده خورشید کرد
نوای خوش آمدش را در لابلای خروش موجها می شنیدم، او دور می شد و هدیه چشمانم را با خود می برد و هرلحظه که فاصله چشمانمان از هم بیشتر می شد نقاش پنهانش سرخی بیشتری بر صورتش می پاشید
تا اینکه رفت و نمی دانم آن قطره را تا ناکجا برد
خسته و دلتنگ تر به راه افتادم تا از او هم دور شوم ، زیاد دلبسته آن لحظات شده بودم و این برای روح گریزان از وابستگی
من اصلا خوب نبود...چیزی در دلم جوانه زد...نگاهی به پشت سر...به غیر از ردپایی ناصاف روی شنها نگاهم به وسعت منتهی به آسمان دریا افتاد...شاید دریا رنگ نیلی اش را از دلدادگانی که روزی در کنارش تکه های قلبشان را در عوض اشک باریده اند به امانت گرفته و دیگر پس نداده
دلم را که پهلوی دل بقیه گداشتم کمی آرام تر شدم
و چشمکی برایش زدم، به همین سادگی رمز دریا شدنش را فهمیدم...
...کمی محکمتر قدم برداشتم...
باز که گشتم مرا در اتاق دو تخته ای پناه دادند و به من مجال ندادند که بگویم من و روح ووجدانم روی دو تخت جا نمی شویم، جای شکرش باقی بود که روزی دوستی در یک کوچه بن بست ما سه تا را آنقدر با هم خودمانی کرده بود که یک شب را با هم بد بگذرانیم، بوسه ای بر پیشانیشان زدم، چقدر زود از کودکی شاد و بی ریا به نوزده ساله ای تو در تو و ترک برداشته تبدیل شده بودند
روی هر سه تایمان را کشیدم که نکند یکی سرما بخورد و فردا دوتای دیگر را تنها گذارد
...هنوز در دلتنگی دلم باز نشده بود که چشمانم روی هم رفت
خواب عجیبی بود...
دختری چمباتمه زده روی ساحل و انگشت اشاره ی غریبه ای که روی شنها برایش نقش می زد که
"او در قلبهای شکسته جای دارد"

و فردا
جشنی برای یافتن نشانی اش در قلبم...
و جشنی برای نوروزی دیگر...



29/12/83
رشت _ زیبا کنار

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۱:۵۸ قبل‌ازظهر ] [ ]